داستان کودک | یک عالمه سؤال
  • کد مطالب: ۱۶۷۳۹۹
  • /
  • ۰۶ تير‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۴:۲۸

داستان کودک | یک عالمه سؤال

تا به حال شده است درباره‌ی چیزهای مختلف از دیگران سؤال کنید؟ گربه‌ کوچولو هم این‌طور بود. برای همین، سؤال می‌کرد، یک‌ عالمه سؤال.

لیلا خیامی - تا به حال شده است درباره‌ی چیزهای مختلف از دیگران سؤال کنید؟ تا به حال شده است دلتان بخواهد بیشتر و بیشتر بدانید؟ گربه‌ کوچولو هم این‌طور بود. برای همین، سؤال می‌کرد، یک‌ عالمه سؤال.

گربه پرسید: «چه‌قدر طول می‌کشد تا به بالای آسمان برسی؟» بادبادک خندید و دم منگوله‌دارش را تکان داد و گفت: «اگر باد بیاید، خیلی زود!»

گربه آهی کشید و گفت: «آن بالا آسمان چه شکلی است؟» بادبادک فکری کرد و گفت: «اوم، آبی. بعضی وقت‌ها هم پر از ابر است.» گربه با هیجان گفت: «تا به حال از وسط ابرها رد شده‌ای؟ شنیده‌ام وقتی از وسط ابر رد شوی، خیس و خنک می‌شوی!»

بادبادک جواب داد: «نه، آن‌قدرها بالا نرفته‌ام. هواپیما که نیستم به ابرها برسم! این را باید از هواپیما بپرسی.» گربه باز آهی کشید و گفت: «خب، هواپیما که بدنش آهنی است. اصلا می‌فهمد خیس شده است یا نه؟!»

بادبادک گفت: «نمی‌دانم. چه می‌دانم؟! اصلا چرا این‌قدر سؤال می‌پرسی؟! بهتر نیست بروی دنبال کارت؟! من هم باید بروم توی آسمان.»

گربه میویی کرد و دمش را تکان داد و گفت: «باید بروم از یک نفر دیگر سؤال بپرسم.» پرید روی دیوار و رفت سمت درخت بزرگ گردو. چشمش که به گردوهای نارس و سبز افتاد، میومیوکنان گفت: «سلام درخت گردو. کی گردوهایت می‌رسند؟»

درخت شاخه‌هایش را تکان داد و گفت: «چند ماه دیگر، وقتی حسابی بزرگ شوند.» گربه آهی کشید و گفت: «به نظرت چرا گردوها گردند و مثلث یا مربع نیستند؟»

درخت اخمی کرد و گفت: «برو بچه‌جان! چه‌قدر سؤال‌های عجیب می‌پرسی! گردو گرد است. اسمش هم رویش است، گردووو! مربعو و مثلثو که نیست!»

گربه باز میویی کرد و دمش را تکان داد و گفت: «باشد، می‌روم و از یک نفر دیگر سؤال می‌پرسم.» پرید توی خیابان و یک‌‌راست رفت سراغ پلیس راهنمایی سر چهار‌راه و گفت: «سلام آقاپلیسه. اگر ماشین‌ها همه با هم از چهار‌راه رد شوند چه اتفاقی می‌افتد؟»

آقای پلیس لبخندی زد و گفت: «معلوم است! شلوغ پلوغ می‌شود. تازه ممکن است راه‌بندا‌ن و تصادف شود. برای همین، من باید اینجا باشم که همه با هم از خیابان رد نشوند.»

گربه گفت: «به نظرتان می‌شود خیابانی به سمت آسمان بکشند تا بتوان از آن بالا رفت و به آسمان رسید؟»

آقاپلیسه سرش را خاراند و فکری کرد و خواست چیزی بگوید، اما یکدفعه یک ماشین بدون نوبت از چهار‌راه رد شد و آقاپلیسه حرفش را فراموش کرد و سوت‌زنان دنبال ماشین رفت.

گربه هم میویی کرد و دمش را تکان داد و گفت: «باشد، سرتان شلوغ است. می‌روم از یکی دیگر سؤال می‌پرسم.»

همین موقع، گنجشک کوچولو که از صبح حواسش به گربه بود، از روی تابلوی راهنمایی کنار خیابان جیک‌جیک کرد و گفت: «گربه، تو چرا این‌قدر سؤال می‌پرسی؟ کار دیگری بلد نیستی؟! بهتر نیست بروی و مانند بقیه‌ی گربه‌ها بازی کنی و توی کوچه‌ها بچرخی؟»

گربه آهی کشید و گفت: «خب، دوست دارم خیلی چیزها را بدانم. اگر سؤال نپرسم که نمی‌دانم.» گنجشک با تعجب گفت: «بدانی که چه بشود؟»

گربه آهی کشید و گفت: «هرچه بیشتر بدانی، می‌توانی بهتر زندگی کنی. مثلا من می‌دانم که چرا در پاییز برگ درخت‌ها می‌ریزد، می‌دانم که چرا برف می‌بارد، می‌دانم که چرا ماشین‌ها وقت پیچیدن به چپ و راست چراغ راهنمایشان را خاموش روشن می‌کنند و ... .»

گربه این‌ها را گفت و همان‌طور که می‌رفت، میویی کرد و دمش را تکان داد و داد زد: «حتی می‌دانم که گنجشک‌ها چه مزه‌ای دارند!» گنجشک کوچولو از ترس لرزید و پرید توی آسمان.

پرید و به حرف‌های گربه فکر کرد، فکر و فکر و فکر، و بعد با خودش گفت: «گربه چه کار جالبی می‌کند! اصلا از کجا فهمید باید این همه سؤال کند؟ چه‌طور کلی سؤال توی کله‌اش جمع می‌شود؟ اصلا گربه‌ها چرا این‌قدر دوست دارند همه چیز را بدانند؟

چرا دوست دارند گنجشک بخورند؟ اصلا چرا بعضی‌ها گوشت می‌خورند و بعضی گیاه و دانه؟ اگر غذا نخورند چه می‌شود؟ اگر نخوابند، چه می‌شود؟ چرا همه نمی‌توانند پرواز کنند؟ و...»

گنجشک پرید تا پرنده‌ای را پیدا کند و جواب سؤال‌هایش را از او بپرسد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.